محمد بردیامحمد بردیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

بردیای مامان

موهاتو کوتاه کردی

سلام مو قشنگ دیروز واسه اولین بار بابا بردت سلمونی دیروز بهش گفتم :" با بردیا برو واسش پوشک بخر" هی وایستادم نیومدین هی منتظر شدم خبری نشد زنگ زدم :" کجایی؟" بابا:" سلمونی! منم گفتم وایستین که اومدم...... زودی رفتم دوربینو برداشتم و دوون دوون اومدم پیشت الهی قربونت برم اونقدر اشک ریختی و گریه کردی و جیغ زدی که نگو نمی ترسیدی ولی اونجا رو دوست نداشتی  البته بعدش خیلییییییییییییییییییییییییی جوجوتر شدی عشق من ...
13 خرداد 1391

یازده ماهه شدی

سلااام جوجوی من مورچه گِلی من بالاخره 11ماهه شدی مبارک باشه کلی منتظر این روز بودم تا هر چی دلم می خواد بهت بدم بخوری اما یه چیزایی هم از ماه آینده شروع میشه مثل سفیده تخم مرغ  البته با اجازه شما بنده  از ده ماهگیت  هر چی دوست داشتم بهت دادم که بخوری مثلااز غذای سفره چند قاشق بهت می دادم و ... ضمنا  آقا جوجوی من ، دیروز خودت قاشقتو خیلی قشنگ بردی توی دهنت و پوره رو خورددی از تعجب داشتم شاخ در میاوردم ماشااله به پسر خوبم به هر حال یازده ماهگیت مبارک امیدوارم توی این ماه راه بیفتی و خودت راه بری  و منو ذوق زده کنی دوستت دارم 
10 خرداد 1391

بغل خوشمزه

عشق من دیشب خیلی به من حال دادی مرررررررررررررررررسی می خواستم بخوابونمت واسه همین با هم روی تخت دراز کشیده بودیم ولی تو هی دست می نداختی دور گردنم و تا می خواستم بلند بشم منو محکم می گرفتی و دوباره بغلم می کردی و منم نازت می کردم:" عشق من کیه؟ عزیز من کیه؟.."آخه تو جدیدا هر وقت می پرسیم جواب می دی:" من من" البته بیشتر به بابا جواب می دی خلاصه داشتم عشق می کردم  خیلی بغلت خوشمزه اس مامانی واقعا دارم می گم آدم دلش می خواد تا ابد توی بغل مهربونت بمونه و اون لحظه ابدی بشه خیلی عاشقتم جوجو تا اینکه یک دفعه بابا اومد توی اتاق و ما رو دید و کلی حسودیش شد واسه همین خودشو پرت کرد روی تخت و دستتو انداخت دور گردنش اما تو هی با مشت می زدی...
1 خرداد 1391
1